جیا نقاشیشو تموم کرد و بلند شد و گفت:اما من بهت گفتم نگاه نکن....
- برای اینکه عکساتونو نبینم؟
-....
- شما گفتین نه نامزد دارین نه دوست پسر....اونی که باهاتون عکس انداخته....برادرتونه؟
-....
- مثل اینکه فضولی کردم معذرت میخوام
- من باید برم
- سونگ سنگ نیم ناراحت نشید....
- ناراحت نیستم
جیا از اتاق بیرون رفت و جونگ کوک دنبالش رفت و گفت:من....
تو همون حال مادرشو دید و ساکت شد و مادرش گفت:میرید؟
جونگ کوک گفت:مادر....کی اومدید؟
- الان....نقاشی تموم شد؟
- بله
مادر اون رو به جیا گفت:میتونم ببینمش؟
جیا گفت:بله
اونا داخل اتاق رفتن و مادرش گفت:دوستش داری جونگ کوک؟
- بله
مادر اون یه پاکت در آورد و گفت:بفرمایید ممنون....
جیا پاکت رو گرفت و گفت:من باید برم
- بله ممنون
جیا از اونجا بیرون رفت و به طرف خونه راه افتاد....وقتی رسید سر لپ تاپش نشست و فلشو دید که چه عکسایی توشه....
عکس های خودش و جین رو میدید و چشماش پر شد....اون دوست پسر سابقش بود....
یکدفعه چشمش به یه پوشه جدید افتاد که روش نوشته شده بود:جونگ کوک
جیا بازش کرد و عکس های جونگ کوک رو دید....و لبخند زد....
....
هوسوک همراه جیمین به یه فروشگاه رفته بودن تا خرید کنن....هوسوک گفت:کاش به جونگ کوک هم میگفتیم تا بیاد
- مادرش اجازه نمیداد....
- چون تو هستی نمیذاشت....
- یعنی اگه فقط تو باشی میذاره؟
- آره
- چه مسخره
- مادرش به تو اعتماد نداره
- نداشته باشه....
جیمین یکدفعه چشمش به هینل افتاد و گفت:عشق هوسوک جونمونم که اینجاست!
- چی؟!!
- شین سونگ سنگ نیمت اینجاست....
- کو؟کجاست؟؟
- اونا ها
جیمین هینل رو به هوسوک نشون داد و اون لبخند زد و گفت:برم پیشش؟؟
- دیونه شدی؟بری چی کار کنی؟؟
- خب سلام بدم
- فکر کن سلام دادی
- یعنی چی؟
- من نمیام
- نیا
هوسوک کنار هینل رفت و گفت:سلام سونگ سنگ نیم....
هینل با لبخند گفت:سلام اینجا چیکار میکنی؟!
- با جیمین اومدیم خرید....
- واقعا؟
- شما هم اومدید خرید؟تنهایید؟
- نه....
پسری کنار مین جی اومد و گفت:بریم؟
- باشه اوپا....هوسوک من باید برم....مراقب خودتون باشید فعلا....
هینل رفت و هوسوک با ناراحتی به اون پسر نگاه کرد و جیمین کنارش رفت و گفت:کشتی هات غرق شدن؟
- نمیدونستم دوست پسر داره....
- خب داشته باشه....
هوسوک ناراحت راه افتاد و جیمین گفت:بیخیال....اون که نمیتونه به خاطر تو تنها باشه....
- من شنیدم که با هیچکس نیست....
- حالا هست....بریم خونه
اونا به طرف خونه راه افتادن و به خونه هاشون رفتن....
هوسوک وارد خونه شد و گفت:سلام من اومدم
مادرش گفت:پسرم بیا شام بخور
- اشتها ندارم
هوسوک به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید و یکم بعد دفتر خاطراتشو برداشت تا توش یاداشت کنه....
....
جیمین حوصلش سر رفته بود که یاد جیا افتاد و بهش اس داد....
*سلام نونا....حالت خوبه؟کی وقت داری بریم بیرون؟*
جیا گوشیشو برداشت و پیامو خوند و با خودش گفت:انگار خیلی وقته با همینم....چه رک....
جیا جواب داد....*تو کی وقت داری من تقریبا بعد مدرسه وقتم آزاده....*
- *امشب بریم؟*
- *امشب؟....*
- *بریم؟*
- *اما فردا مدرسه داری....*
- *خب فردا بعداظهر خوبه؟*
- *باشه*
- *شب بخیر نونا*
صبح روز بعد....
بچه ها به مدرسه رفتن و هینل وارد کلاسش شد و همه بلند شدن و سلام دادن....
هینل گفت بشینن و به بچه ها نگاه کرد و دید هوسوک سرش رو میزه و خوابه اما چیزی نگفت و درسو شروع کرد....
وسط درس جیمین به پای هوسوک زد و گفت:بلند شو داره درس میده ها....
هوسوک گفت:حوصله ندارم ولم کن....من باهاش قهرم
- اوه چی؟؟خودت قهر میکنی خودت آشتی میکنی بدون اینکه اون بفهمه؟!مسخره....
هینل به اونا نگاه کرد و جیمین سرشو پایین انداخت و هینل ادامه داد....
جیمین یکم بعد یه کاغذ روی میز هوسوک گذاشت و هوسوک اونو روی زمین انداخت....
هینل به طرف اونا رفت و درسو اونجا توضیح داد اما هوسوک سرشو از روی میز برنداشت....
زنگ خورد و هینل گفت:بچه ها جلسه ی بعد همینا رو میپرسم
همه بیرون رفتن و جیمین گفت:هی خوابالو پاشو بریم....
جیمین بیرون رفت و هینل ورق هاشو مرتب میکرد که هوسوک بلند شد و بدون اینکه به هینل نگاه کنه بیرون رفت و هینل چشمش به ورقی که جیمین نوشته بود افتاد....جلو رفت و اونو برداشت....و بازش کرد....
*دیونه داری ناراحتش میکنی وقتی هیچی بهت نمیگه دیگه پرو نشو*
هینل ورقو تو جیبش گذاشت و بیرون رفت....
جونگ کوک تو حیاط بود که جیمین و هوسوک کنارش اومدن و جیمین گفت:اه تو هم که قیافت مثل هوسوکه تو چت شده؟؟
جونگ کوک گفت:فکر کنم هان جیا یکی رو داره....
هوسوک با تعجب به جونگ کوک نگاه کرد و گفت:شین هینل هم همین طور....!!
جیمین خندید و گفت:بیچاره ها....
بعد بلند شد و رفت تا خوراکی بخره....
هوسوک گفت:از کجا فهمیدی؟
- عکساشونو تو فلشش دیدم تو چی؟
- با هم تو فروشگاه بودن....
- برای خرید؟
- آره
- یعنی میخوان ازدواج کنن؟؟
- جونگ کوک....!!تو هم مثل جیمین تو دل آدمو خالی میکنی....
- شوخی کردم....
هینل و جیا در حالی که با هم صحبت میکردن از کنار اونا رد شدن و پسرا در حالی که نگاشون میکردن جیمین رسید و اونا رو دید و گفت:آقا پسر های عاشق براتون آبمیوه گرفتم....
جونگ کوک و هوسوک بلند شد و به طرف کلاساشون رفتن و جیمین گفت:با شما بودما....هی.................
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->